هر چه هم بد باشم اما مانده یک خوبی برایم

پاک کردم قطره‌های اشک را با آستینم
تا که روشن‌تر تو را در جعبۀ جادو ببینم

من به دنبال تو ای آیینۀ سرخ حقیقت
در میان فیلم‌های راهیان اربعینم

کیست این مجنون که در هر عکس می‌افتد صدایش
این غم دیوانه که دل می‌برد از کفر و دینم

گریه کردم پا به پای ابرها تاول به تاول
با خیال اینکه روزی بوسه از خاکت بچینم

هر چه هم بد باشم اما مانده یک خوبی برایم
عاشق اولاد زهرا و امیرالمومنینم
::
از تو هم متشکرم ای جعبۀ جادو که با تو
پا به پای زائران غرق تماشا می‌نشینم
 


۲۲ مرداد ۱۴۰۴ ۱۵ ۰

خانه ها، خانه های محقر

خانه ها، خانه های محقر
خانه های خفه، خواب آور

خانه ها، خالی از پیک و پرواز
خانه ها، بی کلاغ وکبوتر

اهل خانه، چنان خانه خاموش
خانه چون اهل خانه مکدّر

خانه ها، سقف هایی شکسته
خانه ها، شیشه هایی مشجر

خانه ها،خواهر و مادر پیر
خانه ها، کو پدر؟ کو برادر؟

خانه ها، دردهای پیاپی
خانه ها، زخم های مکرر

خانه ها، خانه ها توسری خور
خانه ها، خانه ها، خاک بر سر

خانه ها، کُفریِ فقر و فاقه
خانه ها، ای خدا! ای پیمبر!

دور هم، عده ای سرشکسته
دور هم، جمع های مکسّر

دختران، نوعروسان شرمین
دختران، غنچه گل های پرپر

::

با شمایم، شما، خانه ها، ها!
خانه های مکافات پرور

خانه های چنین گوشِتان باز
خانه های چنین چشمتان تر

خانه های چنین در کسالت
از سرِ صبح تا شب، شناور

خانه های چنین غرقه در لوش
خالی از هر صدف، هرچه گوهر

خالی از آینه، هر چه دیدار
خالی از هر صدا، هرچه باور

خالی از راحت و هرچه خفتن
خالی از بالش و هرچه بستر

::

با شمایم، شما! خانه ها، ها!
ها! شما خانه های محقر

ها! شما خانه هایی که مظلوم
داغ دارید تا صبح محشر

ها! شما خانه هایی که شعری
غیر غربت ندارید از بر

::

خاکتان خوش تر از خون انگور
خشتتان بهتر از سنگ مرمر


۲۱ مرداد ۱۴۰۴ ۱۹ ۰

لیاقتی بده تا پای این علم باشم

به من اجازه بده زائر حرم باشم
که در پناه تو یک عمر محترم باشم 

اگرچه لایق دیدار نیستم اما
به من اجازه بده آن چه نیستم، باشم 

دوباره آمده‌ام پا به پای موکب‌ها
که میهمان، سر این سفره‌ی کرم باشم 

دمِ حسین بگیرم که تا دمِ حَرمت
در آسمان تو باران دم به دم باشم 

شبیه قطره‌ام اینجا ولی یقین دارم
نگاه می‌کنی‌ام هرچقدر کم باشم 

تو را به جان علمدار کربلا سوگند
لیاقتی بده تا پای این علم باشم


۲۱ مرداد ۱۴۰۴ ۱۳ ۰

لبم آتش گرفت امروز وقتی آب نوشیدم



خدا می بیند و پشت و پناهِ مادری تشنه است
خدا امروز هم همچون خدایِ هاجری تشنه است

خدا می بیند و این درد ها را می دهد تسکین
به خون ما اگرچه تا قیامت لشکری تشنه ست

خدا می بیند و از ماجرای ما خبر دارد
خبر دارد که زیر آسمانش دختری تشنه است

خدا می بیند و جریان همان تکرار تاریخ است
برای دیدن یک لقمه نان،چشمِ تری تشنه است

خدا می بیند و موسی خبر دارد عطش اینجا
برای کشتن اطفال ما افسونگری تشنه است

خدا از باغبان بهتر خبر دارد در این صحرا
برای قطره ای باران گلِ نیلوفری تشنه است

ولی در این عطش هم سبزی گلدسته ها باقی است
برای گفتن الله اکبر، اکبری تشنه است

در آن سو لشکری از حرمله تیر و کمان در دست
در این سو کودکی بر روی دست مضطری تشنه است

عطش محشر به پا کرده است و کوثر خوب می داند
امیرالمومنین تنها پناه محشری تشنه است
.
لبم آتش گرفت امروز وقتی آب نوشیدم
زمین شد کربلا و روضه ام از حنجری تشنه است


۰۴ مرداد ۱۴۰۴ ۷۹ ۰

زن گل سرخ و مرد از سنگ است

خاطراتِ لباس‌هایش تنگ
آستینِ تبسم‌اش کوتاه
کفش‌هایِ دویدنش خسته
گام‌هایِ رسیدنش در راه

زنْ نگاهش به جامه‌دان افتاد
واژه‌ای سرخ در نگاهش بود
مرد در خود فرو دوید آرام
باز در فکر تکیه‌گاهش بود

پسرک می‌دوید وُ تابستان
هُرمِ تَش‌باد بود وُ پیرهنش
پسرک ایستاد در کوچه
با دو سوراخ سُرخ در بدنش

آهنی می‌تپید در آهی
سایه‌ای می‌دوید آن‌سوتر
ناگهان چند واژه‌‌ی  معصوم
شد در آغوشِ بادها پرپر

پدرمْ آه و مادرم گریه
زنْ گل سرخ و مردْ از سنگ است
 خانهْ بی‌آرزو چه دلگیر است  
خانه بی‌ماجرا چه دلتنگ است



حکیمه میرانی، پس از کشته شدن برادرش مجتبی در تابستانی گرم در گراش به من گفت که مادرش هر روز به چمدان مجتبی سر می‌زند و پدرش دچار افسردگی شده است. اکنون ده سال از آن ماجرا می‌گذرد، اما قاتل هنوز پیدا نشده است.


۰۴ مرداد ۱۴۰۴ ۵۹ ۰

زمان رسیده به پایان ماجرای زمین

چه‌قدر خسته‌ام این روزها، دلم تنگ است
دلی نمانده برایم، خودت ببین! سنگ است!

چه‌قدر گریه بباریم؟ آسمان تشنه‌است
چه‌قدر زنده بمانیم؟ بیش از این ننگ است

شهید بعد شهید و یتیم بعد یتیم
نگاه کن پسرم! آه، اسم این جنگ است..

هلا مجسمه‌های عرب! روایتمان
چه‌قدر از غم مظلوم ناهماهنگ است

میان سیرهٔ پیغمبر و سیاق شما 
هزار بادیه راه و هزار فرسنگ است

زمان رسیده به پایان ماجرای زمین
جهان برای خبرهای خوب دلتنگ است


۳۱ تیر ۱۴۰۴ ۷۸ ۰

بشر! خوشا به غیرتت! بخور... بنوش... شاد باش!

نگاه کن! درون خود سقوط کن! سکوت کن!
نظر به تارهای عنکبوت کن! سکوت کن! 

بشر! خوشا به غیرتت! بخور... بنوش... شاد باش!
 توسلی به قوت لایموت کن! سکوت کن!

تو یادگار گندمی، بهشت لایق تو نیست
در آتش زمینیان هبوط کن! سکوت کن!

به یاد کودکان غزه، چند دسته ‌گل بکار!
به سوگشان دوبسته شمع فوت کن! سکوت کن!

هنوز یک‌ دو گام تا حضیض درّه مانده است
به منجلاب معصیت سقوط کن! سکوت کن

نگاه کن...  نگاه کن...  نگاه کن...  نگاه کن...
سکوت کن... سکوت کن... سکوت کن... سکوت کن...
 


۳۱ تیر ۱۴۰۴ ۸۹ ۰

سلام من به تو ای صبح سربریده‌ی عالم!

برای غمی که لحظه‌های آخر نشست در چشم‌های زینب سلام الله ...

نه مانده اشک برایم نه مانده آه برایم 
در این محاصره مانده فقط نگاه برایم 

شده‌ست خیره نگاهم به روضه‌خوانی گودال...
چه کُند می‌گذرد لحظه‌های آه برایم

به نیزه تکیه بزن تا ستون عرش نیفتد 
بمان که جز تو نمانده ست تکیه‌گاه برایم

سلام من به تو ای صبح سربریده‌ی عالم!
چه غم که تیغ کشیده شبی سیاه برایم 

که رود رود جهان جاری از شکوه غم من .‌‌..
که موج سینه زنت می‌شود سپاه برایم

چقدر زخم به تن داری ای وصیت مادر!
بگو بریده بریده تمام راه برایم

نسیم می‌وزد از سمت آسمان مدینه 
و گریه می‌کند امشب هلال ماه برایم

قرار بعدی ما لحظه‌ی رسیدن موعود
که سایه‌ی علمت می‌شود پناه برایم


۳۰ تیر ۱۴۰۴ ۸۸ ۰

...عمری که ماند بر سرِ این ایستادگی

ای تیک تاکِ ساعتِ از دست‌دادگی
از رویِ ماه و سال پریدی به سادگی

در زیرِ این کبود که آبی، سیاه شد
آیینگی خوش است و کراماتِ سادگی

من؛ چشم‌های من که پُر از باغ میوه بود
-آن گریه‌هایِ اوّلِ مردادزادگی-

ما با سماعِ ثانیه‌ها چرخ می‌زدیم
دستی به دست عقربه‌ها؛ خانوادگی

این ساعتِ شنی‌ست، ولی زیر و رو نشد
عمری که ماند بر سرِ این ایستادگی

چون ماهیان خسته به ساحل مُشوَّشیم
آزرده از خیالِ به ساحل‌فتادگی

 سر در هوای زلف به تاراج داده‌ایم
ما را خوش است سر به کمندش نهادگی

از شست رفته‌اید در این شصت‌سالگی
ای تیرهای گمشده در بی‌ارادگی

تهران. شنبه، ۲۸ تیر ۱۴۰۴


۲۸ تیر ۱۴۰۴ ۴۹ ۰

به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی

در سومین فایل تصویری رهبر معظم انقلاب، صدای کبوتر و قمری شنیده می‌شد.

به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی
که گرفته خانه‌ به خلوتی، به دریچه‌هایِ مُشبّکی

به پسینِ پُرسه پری بزن، به سرایِ روضه سری بزن
چه فروتنانه شکسته‌ای به شکوهمندی نی‌لبکی

به بهانه‌ایْ برسان دعا که تپیده دل به هوای ماه
برسان به نطقِ پرندگی، برسان به لحنِ چکاوکی

برکاتِ یاد تو می‌وزد به رواق‌هایِ مُقَرنَسی
مُتبرّک است به نامِ تو - به مُقدّسی، به مبارکی-

همهْ سرسپرده‌ به رسمِ تو، همهْ دل‌سپرده به راهِ تو
چه دلاورانِ دیالمه، چه تکاورانِ اتابکی

چه شود به‌ خانه بخوانی‌ام که ز اهل خانه بدانی‌ام
به کرشمه‌ای، به اَماره‌ی، به اشارتی، به پیامکی

به کدام کوچهْ نشانی‌ات، نفحاتِ عَطرِ نهانی‌ات
به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی

صادق رحمانی 
تهران. جنت‌آباد. دهم تیرماه ۱۴۰۴


۲۶ تیر ۱۴۰۴ ۷۰ ۰

از قیام سرخ گوهرشاد بنویس ای رفیق

چیست در اسلیمی این گنبد و معماری‌اش
این خطوط روشن طاق مقرنس‌کاری‌اش

شب‌نشین نقش‌بندی‌های این گلدسته‌ام
با طنین دل‌نشین ساعت دیواری‌اش

پشت خط نسخ این ایوان و پیچاپیچ آن
جویباری هست و چشمم خیره بر سرشاری‌اش

هر کتیبه، رسم نستعلیق زلف دلبری‌ست
می‌کشد آخر مرا این شیوة دل‌داری‌اش

دیده‌ای در وسعتی از زعفران خورشید را
صبح این ایوان ببین و گیسوی زرتاری‌اش

پیچ‌وتاب نقش‌ها هریک چو ماری رنگ‌رنگ
چشم دارد باغضب بر پونه و «رزماری»اش

شارع ایوان مقصوره است تا دارالشفا
هرنفس از چشم بیماری‌ست رود جاری‌اش

ای خوشا چشم مسافر خواب در محراب او
باز، وقت شرعی نقاره‌ها بیداری‌اش

روزه‌داران را خوش است اینجا سلوک شامگاه
نان و خرمایی به لب از سفرة افطاری‌اش

باده‌نوشان‌اند اینجا ساغر خورشید را
می‌ فروش اینجاست مست از پیشه‌ی خماری‌اش

ای خوشا با لحن «قدسی» وصف این نقش‌ونگار
بعدازآن بیت‌الغزل با سبک «صاحب‌کار»ی‌اش

جلوة شاه شهید اینجا تماشایی‌تر است
در همین آیینه بنگر شوکت درباری‌اش

گر بیندیشد بر این دریا کسی از قحط آب
وای بر چشم بخیل و خوی بوتیماری‌اش

بنگر اینجا پشت ‌هم ردّ قیامی سرخ را
در نقوش سرخ بنگر نم‌نم خون‌باری‌اش

پنج نوبت باید اینجا کرد لعن میرپنج
چشم بر این گنبد و رسم‌الخط پرگاری‌اش

خصم خونی بود دین را «میر پنج» شب‌پرست
با کلاه زرنشان از حقیقت عاری‌اش

خواست بین روسری هرگز نماند طرّه‌ای
تا از آن هموار گردد جادة طراری‌اش

تا دهد دم را تکان بر منظر روباه پیر
سر برید از کفتران با خصلت کفتاری‌اش

تا بیفتد غرق خون عمامة روحانیان
تا ببندد چون یهودان تُکمة سرداری‌اش

ای خوشا شیخ گنابادی و آن روح رشید
آن علمدار قیام و شور بیرق‌داری‌اش

عارفی چون سهروردی با شهودی سرخ بود
خواند بین آتش و خون مبحث اسفاری‌اش

او که مضمون‌های خورشیدی‌ست نونو موج‌خیز
پشت ابیات بلند مخزن‌الاسراری‌اش

عارفی پیموده تنها هفت شهر عشق را
حاجت کشکول کو در مشرب عطاری‌اش

شهر در خواب تغافل بود در آن گیرودار
هست مدیون صدایی شب‌شکن، بیداری‌اش

سخت مسموم است آفاق مجازی، هوش دار
بنگر ابر فتنه را با جوش نرم‌افزاری‌اش

دست‌ها در پرده می‌بینم به تحریف قیام
محو فرهنگ فرنگ و کیش آدم‌خواری‌اش

از قیام سرخ گوهرشاد بنویس ای رفیق
تا به نِسیان در غبار فتنه‌ها نسپاری‌اش
.


۲۲ تیر ۱۴۰۴ ۴۶ ۰

آن ظهر بی غروب کماکان ادامه داشت

در آسمان چشم تو باران ادامه داشت
آن ظهر بی غروب کماکان ادامه داشت

سی سال بعدِ سوختن خیمه ها هنوز
در سینه‌ی تو شام غریبان ادامه داشت

راوی آیه‌های مقطع بگو چطور 
بر روی نی تلاوت قرآن ادامه داشت

خون حسین آخر این ماجرا نبود
در خطبه‌های سرخ تو جریان ادامه داشت

بر روی خاک، داغ‌ِ دلت ماند و بعد از آن
بر خاک سجده‌های فراوان ادامه داشت

جریان اشک های تو بعد از هزار سال 
هرگز نداشت نقطه‌ی پایان،ادامه داشت...
 


۲۲ تیر ۱۴۰۴ ۶۵ ۰

پربحث ترین اشعار

به کجا چنین شتابان؟

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»


۱۶ تیر ۱۳۹۱ ۴۲۵۸۸۲ ۲۱۶

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند


۱۲ دی ۱۳۹۵ ۳۰۳۳۶۷ ۱۷۲

طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این

یک روز که پیغمبر در گرمیِ تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را، دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد

پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می دانم!

زنبور جوابش داد: چون نام تو می گویم
گُل می کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این


۱۵ آبان ۱۳۹۷ ۶۲۸۳۵ ۱۵۶

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام، از دردتان خبر دارم    

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد


۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۹۷۲۹۴ ۱۳۹

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
 


۱۳ خرداد ۱۳۹۷ ۸۲۸۵۹۲ ۱۳۱

از آخر مجلس شهدا را چیدند..

یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند 
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..


۱۰ مرداد ۱۳۹۸ ۱۳۶۶۷۰ ۱۰۵

پیش از اینها فکر می کردم خدا

شعر پیش از اینها فکر می کردم خدا در کتاب به قول پرستو مجموعه شعر نوجوان مرحوم دکتر قیصر امین پور در سال 1375 منتشر شده است

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود  می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود  پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...


۱۴ آذر ۱۳۹۹ ۱۰۳۷۵۱ ۱۰۲

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند

شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند


۱۳ دی ۱۳۹۸ ۴۷۹۱۹ ۹۴
شعر و کودکی

 بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند

 

ده ساله/پسر