اندکی بیشتر شکسته نوشت

خواست قدری شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
در همین لحظه چشم او برخورد
روی میزش به سرخی سیبی

پس قلم را گرفت در دستش
با نم اشک خود به او رو زد
نام‌هایی نوشت و با آن‌ها
به بَر و روی سیب پهلو زد

از محمد شروع کرد و نوشت
با تمام وجود خویش؛ ولی
چند سالی بر او گذشت انگار
از محمد رسید تا به علی

پس از آن خواست با نوک قلمش
لام‌ این نام رو دو نیمه کند
خوشنویس جوان ولی ترسید
قلمش را به‌ خون ضمیمه کند

بعد از آن بی‌هوا نوشت: حسن
حُسن او را چه بی‌مثال کشید
حرف «سین» را گرفت و با قلمش
تا به سر حدّ اعتدال کشید

دل به دریا زد و‌ نوشت حسین
به خودش جرأت مداخله داد
بین «حاء» حسین و «سین» حسین
او که خطاط بود فاصله داد

با محمد، علی، حسن و حسین
نقش زد روی صفحه دایره‌ای
صفحه مجموعه‌ای نفیس شد و
شد مبدّل به درّ نادره‌ای

جای نامی میان دایره ماند
زد و این بار چشم بسته نوشت
یا علی گفت و نام فاطمه را
اندکی بیشتر شکسته نوشت



02 آذر 1404 872 0

از دعایش آسمان، ابر شد باران گرفت 

برگ‌های اسفناج 
تازه بود و سبز و تُرد 
مادرم از لای آن 
یک دو برگی کند و خورد

گفت: اَجرش با خدا
اسفناجش گِل نداشت 
قیمتش هم بد نبود 
روی هم، مشکل نداشت

حس خوب مادرم 
شد نسیمی مهربان 
نرم و آهسته وزید 
رفت توی آسمان

از دعایش آسمان 
ابر شد باران گرفت 
باغ سبزی کارها 
زیر باران جان گرفت


02 آذر 1404 47 0

به مناسبت زادروز اقبال لاهوری 


هر گام که می‌زنی اگرچه ساده‌ست
گویی سفری به مقصدی آماده‌ست 
صیقل بده زنگار دل، آن‌گاه ببین!
آیینه به دست آفتاب افتاده‌ست


هرچند هزار پرسش و اما بود
از این‌جا تا به ناکجا صحرا بود
دنبال «خودی» گرد جهان می‌گشتیم
ما گم شده بودیم و خدا با ما بود


می‌گفت زلال باش، چون باران باش
آشفته‌دل از داغ سپیداران باش
وقتی که شب است و ماه سرگردان است
مانند چراغ در دل توفان باش


می‌گفت که جامه‌ی خودی بر تن کن
از آتش اشتیاق پیراهن کن
می‌گفت افق‌های خودآگاهی را
کبریت بکش، نگاه را روشن کن
 


28 آبان 1404 29 0

من گناهم یک نگاه تو ثوابم می کند

نامه اعمال من از شرم آبم می کند
جز تو آقا هرکسی باشد جوابم می کند

من که می دانم به کار تو نمی آیم ولی
دست های مهربانت انتخابم می کند

احترامی هم اگر دارم به لطف نام توست
بی تو اصلا هیچ کس آدم حسابم می کند؟

هرچه تاریکی ست با نور تو روشن می شود
من گناهم یک نگاه تو ثوابم می کند

من دعای خسته ی از آسمان برگشته ام
چشم های بی کرانت مستجابم می کند

گریه در روضه برای من شرابی کهنه است
تازه می سازد مرا وقتی خرابم می کند

نوکرت یک اربعین هر روز هیئت بوده است
آرزوی کربلا دارد شرابم می کند


29 مهر 1404 170 0

رنگین‌کمانِ صلح را جز رنگ نشمارید

غیر از کمین تازه‌ی نیرنگ نشمارید
رنگین‌کمانِ صلح را جز رنگ نشمارید

ما را خبرهایی است…پیش رو خطرهایی است
آن خاطرات پشت سر را جنگ نشمارید!

سنگی برای رمی از آن تسبیح برگیرید
نام خدا را سنگ روی سنگ نشمارید

خود، حلقه دار است این زنجیره ی تکرار
تکرار ها را باز چون آونگ نشمارید

فرجام ما «سیر من الحق الی الخلق» است
برگشتن فواره ها را ننگ نشمارید…!


22 مهر 1404 183 0

که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

"به کودکان  پرگشوده‌ی سرزمینم در جنگ دوازده‌روزه که نیم‌کت‌ها و صندلی‌هایشان، این‌روزها خالی است"

کجای حادثه‌ ماندی؟ بگو امیر علی؛
تمام آن شب را موبه‌مو امیر علی!
بگو چه‌شد عطش خواب‌های کودکی‌ات؟
از انفجار از آتش بگو، امیر علی!
تو خواب بودی و لبریزِ زندگی، پسرم!
که با گدازه شدی روبه‌رو، امیر علی!

بخواب، خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

بخواب دختر خوبم! بخواب مرسانا!
بدون قصّه‌ی درس و کتاب، مرسانا!
تمام شد همه‌ی غصّه‌های کودکی‌ات
بخند! بی‌غم و بی‌اضطراب، مرسانا!
عزیز کوچک من، بازی تو لالایی‌است 
به روی بالش رویا بخواب، مرسانا!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

به سمت پنجره، پرواز کن! محدثه‌جان!
کبوتری شو و پر، باز کن! محدثه‌جان!
بگیر دست محمدرضا، برادر، را
 جهان تازه‌ای آغاز کن، محدثه‌جان!
فرشته‌ای به ملاقات‌تان می‌آید، بَه!
کمی برای خدا ناز کن، محدثه‌جان!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

به روی بالشی از نور، بی‌صدا، آرام؛
بخواب و دور شو از چنگ دردها... آرام!
به فکر بازی توپ و حیاط و کوچه نباش 
بپر به آن‌طرف کوچه‌ی خدا...آرام!
صدای قلب تورا بمب‌ها نمی‌فهمند
ببند چشمانت را...  علی‌رضا... آرام؛

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

بدون درد و غم و واهمه، بخواب گُلم!
در این جهانِ پر از همهمه، بخواب گلم!
بپوش چادر مشکی‌ت را و پاک و نجیب
 بخواب دخترکم فاطمه! بخواب گلم! 
بخند فاطمه‌جان! مرگ خواب زیبایی است
عروسکی شو و بی‌واهمه، بخواب گلم!

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

شب تولد و شادی است، ها! مطهره جان!
بیا و جیغ بکش، ها! بیا! مطهره جان!
کفن بپوش که این طرحِ برف شادی توست
بپر در آن‌طرف ابرها، مطهره‌جان!
بخواب دخترم و خواب‌های خوب ببین!
لالا لالا لالالالا لالا... مطهره‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌تو ز حقوق بشر فقط این است

لباس تو خاکی شد...نترس... خاکی باش!
تو جویبار زلالی، نماد پاکی باش!
برو به شهر خدا، پیشِ پیشِ او آنجا 
از این زمانه‌ی کودک‌ستیز... شاکی باش!
تمام جسمت خاکی شده است؟ عیبی نیست
شبیه کعبه، محمدحسین... خاکی باش! 

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

سلام محیا! گل‌دخترم! عروسک من!
سلام باغ گلِ برگریزِ کوچک من!
بخند و موی طلایی‌ت را به باد بده 
عزیز من! دل و جانم! گلم! وروجک من!
زمین برای تو امروزه، جای خوبی نیست
به روی دوش ملایک بخواب کودک من!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

چه موی ناز و قشنگی، شبیه ماه شبی!
چه خنده‌ای! چه نگاهی! چه عشوه‌ای! چه لبی!
برای قه‌قه بابا، بهانه‌‌ای ناگاه!
برای خنده‌ی مادر، دلیلِ بی‌سببی!
از آن دقیقه از آن شب بگو، عزیز دلم
چه دیده‌ای ایماجان! خدای من!... چه شبی!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

بخند مثل گل نوبهار هانیه‌جان! 
تورا به بمب... به موشک چه‌کار؟ هانیه‌جان!
بگیر دست پر از مهر و نور زهرا را
چه خواهری! گل باغ بهار... هانیه‌جان!
بخواب راحت! تا مثل تو... محمدعلی
میان خواب، بگیرد قرار... هانیه‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

دو خواهرند که هم‌درد و هم‌زبان همند 
دو خواهرند که گل‌های بوستان همند 
شبیه دخترکان گلم، ضحا و سنا
دو خواهرند که عمر همند جان همند
بخواب! فاطمه‌جان پیش خواهرت زهرا 
شبیه  گنجشکانی که عاشقان همند

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

حقوق زور، حقوق کلک، حقوق فریب
حقوق حافظِ قاتل، حقوق دزد نجیب
حقوق کشتن آوارگان سنگ به دست
مدافع همه‌ی قتل‌ عام‌های عجیب
حقوق ننگِ تمدن، حقوق ختمِ به‌شر
حقوق ظلم و تجاوز حقوق مکر و فریب

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ ما ز حقوق بشر، فقط این است
 


02 مهر 1404 188 0

شده وروجک گردان پنج، هم‌قد تو/ شاعر 14 ساله بجنوردی

نامه‌ نوجوان رزمنده به مادرش

سلام مادر احمد! منم محمّد تو 
همان که رفت به جبهه شبیه احمد تو

اگر دوباره بیایم به خانه، می‌بینی... 
...شده وروجک گردان پنج، هم‌قد تو

برات نامه نوشتم دلت شود آرام 
مگر که کم بشود غصّه‌های بی‌حد تو 
 
قرار بود بیایم تو را حرم ببرم 
ببخش! جبهه‌ام و مانده است مشهد تو


02 مهر 1404 195 0

شعر درد ناصر کشاورز

درد نوعی آلارم
یا همان هشدار است
او به ما می گوید
مشکلی در کار است

بد زبان است، اما
نیت او نیک است
ارتباطش خیلی
با بدن نزدیک است

او نگهبانی خوب
در تن آدمهاست
هوشیار و بیدار
مثل مادر با ماست

پس بیا ممنون از
درد هامان باشیم
جای غرغر کردن
فکر درمان باشیم
شعر درد ناصر کشاورز


02 مهر 1404 28 0

اگر مادران فرماندهان جنگ بودند

اگر مادران فرماندهان جنگ بودند
زیر تانک‌های سوخته را کم می کردند
       ابرها را می تکاندند
روی یونیفرم‌های پلنگی‌مان 
                        پروانه گلدوزی می کردند
و آهسته حرف می زدند 
      مباد سربازهای خفته بیدارشوند
اگر مادران فرماندهان جنگ بودند
در جیب‌خشاب‌هایمان  
          لقمه نان و پنیر می گذاشتند
و زخمهایمان را طوری می دوختند  
                                  که جایش معلوم نباشد 
و تا جنگ را تمام نمی کردیم
                                        با ما حرف نمی زدند
 


30 شهریور 1404 112 0

شهر را شهر بلعیده انگار


گم شدم زیر این سقف دودی
بین این خانه های عمودی

شهر را شهر بلعیده انگار
نه هوایی نه باغی نه رودی

پیش هر پل گذرگاه پستی
در پس هر فرازی فرودی

هرچه گنجشک از شاخه ها پر
هرچه شاخه است رو به خمودی

هرچه سبز است، خاکستری رنگ
هرچه آبی شبیه کبودی

تشنه چشم های تو بودم
هرچه گشتم نبودی نبودی
::
باز باران دلم را ورق زد
من نمی دیدم اما تو بودی
 


27 شهریور 1404 174 0

هر چه هم بد باشم اما مانده یک خوبی برایم

پاک کردم قطره‌های اشک را با آستینم
تا که روشن‌تر تو را در جعبۀ جادو ببینم

من به دنبال تو ای آیینۀ سرخ حقیقت
در میان فیلم‌های راهیان اربعینم

کیست این مجنون که در هر عکس می‌افتد صدایش
این غم دیوانه که دل می‌برد از کفر و دینم

گریه کردم پا به پای ابرها تاول به تاول
با خیال اینکه روزی بوسه از خاکت بچینم

هر چه هم بد باشم اما مانده یک خوبی برایم
عاشق اولاد زهرا و امیرالمومنینم
::
از تو هم متشکرم ای جعبۀ جادو که با تو
پا به پای زائران غرق تماشا می‌نشینم
 


22 مرداد 1404 288 0

خانه ها، خانه های محقر

خانه ها، خانه های محقر
خانه های خفه، خواب آور

خانه ها، خالی از پیک و پرواز
خانه ها، بی کلاغ وکبوتر

اهل خانه، چنان خانه خاموش
خانه چون اهل خانه مکدّر

خانه ها، سقف هایی شکسته
خانه ها، شیشه هایی مشجر

خانه ها،خواهر و مادر پیر
خانه ها، کو پدر؟ کو برادر؟

خانه ها، دردهای پیاپی
خانه ها، زخم های مکرر

خانه ها، خانه ها توسری خور
خانه ها، خانه ها، خاک بر سر

خانه ها، کُفریِ فقر و فاقه
خانه ها، ای خدا! ای پیمبر!

دور هم، عده ای سرشکسته
دور هم، جمع های مکسّر

دختران، نوعروسان شرمین
دختران، غنچه گل های پرپر

::

با شمایم، شما، خانه ها، ها!
خانه های مکافات پرور

خانه های چنین گوشِتان باز
خانه های چنین چشمتان تر

خانه های چنین در کسالت
از سرِ صبح تا شب، شناور

خانه های چنین غرقه در لوش
خالی از هر صدف، هرچه گوهر

خالی از آینه، هر چه دیدار
خالی از هر صدا، هرچه باور

خالی از راحت و هرچه خفتن
خالی از بالش و هرچه بستر

::

با شمایم، شما! خانه ها، ها!
ها! شما خانه های محقر

ها! شما خانه هایی که مظلوم
داغ دارید تا صبح محشر

ها! شما خانه هایی که شعری
غیر غربت ندارید از بر

::

خاکتان خوش تر از خون انگور
خشتتان بهتر از سنگ مرمر


21 مرداد 1404 261 0

پربحث ترین اشعار

به کجا چنین شتابان؟

«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»


بهترین اشعار نو محمدرضا شفیعی کدکنی


16 تیر 1391 454912 220

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند


12 دی 1395 319978 174

طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این

یک روز که پیغمبر در گرمیِ تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان

دیدند که زنبوری از لانه خود زد پر
آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر

بوسید عبایش را، دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه دیگر زد

پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می دانم!

زنبور جوابش داد: چون نام تو می گویم
گُل می کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است این


15 آبان 1397 66085 158

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام، از دردتان خبر دارم    

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد


27 اردیبهشت 1391 101822 139

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
 


13 خرداد 1397 852861 134

پیش از اینها فکر می کردم خدا

شعر پیش از اینها فکر می کردم خدا در کتاب به قول پرستو مجموعه شعر نوجوان مرحوم دکتر قیصر امین پور در سال 1375 منتشر شده است

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود  می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..


مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود  پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...


14 آذر 1399 120177 109

از آخر مجلس شهدا را چیدند..

یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
::
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
::
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
::
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
::
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند 
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند..


10 مرداد 1398 142473 106

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی می‌کند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی می‌کند

مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی می‌کند

مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند

شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند


13 دی 1398 50216 94
محمدرضا عبدالملکیان

پسرم، سلام

برایت گیاه آورده ام

از جنگل های دور

برایت گیاه آورده ام

بیدار می شوی؟